نشریه گل سرخ ترانه- یاران ایرج جنتی عطایی

نشریه گل سرخ ترانه- یاران ایرج جنتی عطایی
نشریه گل سرخ ترانه- یاران ایرج جنتی عطایی

نشریه ی خلاف جریان

نشریه ی خلاف جریان
نشریه ی خلاف جریان

Saturday, June 28, 2008

رفیق پرسه های بارانی:

خبری ازت ندارم. حتما حالت بهتره و یک گوشه مشغول زندگیت هستی. چیزکی می نویسی و می خوانی و با خوشی های کوچک زندگی می کنی.
اگر حال مرا هم بپرسی می گویم خوبم. من هم یک گوشه درگیر زندگی شده ام. چیزی نمی خوانم, چیزی هم نمی نویسم و هنوز خوشی های کوچک زندگیم را اینجا پیدا نکرده ام. سخت است بخواهی با نا آشناها خوشی کنی. امروز دلم برای ماگ زرد و پتوی چهارخانه بنفش تنگ شد . می دانی از روزهایی که بعضی چیزها مال من بود خیلی دور شده ام , الان دیگر چیزی مال من نیست , یا امروز هست و فردا نیست , ماگ خردلی و شرابی و سفید , نه آنها مال من اند نه من مال آنها ....
اینجا توی خیابان راه می روم و مردم را نگاه می کنم. حتما آنها هم خوشی های خودشان را دارند. توی مغازه لا به لای لباسها می چرخم , شلوارهای تنگ با پاچه هایی که مثل لوله تفگ است , یک چیزهایی که نه بلوز است نه پیراهن و پایین اش تور دارد , بلوزهایی که کلاه دارد , بلوزهایی که رنگ وارنگ اند و روی هم پوشیده می شوند , چکمه هایی که پشم دارد , شال گردن های رنگی , گردنبند های مهره دار , کلاه های منگوله دار , بعضی هایشان را دوست دارم , شاید این هم یک خوشی باشد که چرخی بزنی و رنگها را ببینی .
یادت هست می گفتم آدم باید به دلش احترام بگذارد ؟ خودم یادم رفته بود. نه که احترام نگذاشته باشم , گاهی وقتها اصلا یادم می رود که چه جور احترام می گذارند. خوشی دیگرم لا به لای قفسه های خوراکی پیدا می شود . بین قفسه ها می چرخم و روی بسته ها را می خوانم , گاهی هم یکی را بر می دارم , اما زیاد نه. می دانی دیگر مصرف نمی شود. زمانی که لای قفسه ها می چرخم مرا یاد خانه می اندازد , خانه چه کسی را نمی دانم , یک جایی که بشود خانه صدایش کرد . نمی دانی چه دردی دارد وقتی احساس تعلق نکنی , وقتی چیزی مال تو نباشد , می دانم که چیزها از این راه می آیند و از آن یکی می روند اما همین زمان بودنشان هم یک دلخوشی است دیگر.
می دانی انگار توی یک سمساری ایستاده باشی و اصلا ندانی که چه چیز را انتخاب کنی. وقتی دور و برت شلوغ باشد قشنگی هیچ چیز را نمی بینی , دیگر ماگ زرد معنی پیدا نمی کند از بس که جلویت ماگ چیده اند.
دارم دنبال ساعتهای گمشده ام می گردم , یکساعت اینجا , یکساعت آنجا , ساعتهای مرده ای که زنده اشان می کردم , با حرفی , سخنی , شعری ؛ حسی ...حالا همه چیز ماشینی شده انگار , برای من , نه که اینجا ؛ چند وقت است که اینطور شده. دلم برای سادگی ام تنگ شده.
این روزها هم می گذرد , مثل بقیه که گذشته , چند خطی هم اینجا می نویسم , ثبت می شود برایم , برای بعد ها که برگردم نگاهشان کنم .
بقیه حرفها باشد برای دیرتر , شاید چیزکی پیدا کنم که مال من باشد و ازش برایت بنویسم , از دلشوره های شیرین دیر آمدن و زود رفتن , از چه کنم هام , از انتظار کشیدن و توی راه دویدن. از چند خطی که برایم این گوشه و آن گوشه نوشته شود و از دهانی که اسمم را صدا کند.
به مادر سلام مرا برسان. مواظب خودت باش و وقتی باران روی شیروانی می زند توی بالکن بایست و به یادم ترانه ای زمزمه کن

.....

2

رفیق پرسه های بارانی:

گفتم که نامه ات را گذاشته بودم براي روز مبادا , چه مي دانستم روز مبادا سر کوچه است ؟ اولش که نمي خواستم برايت بنويسم و حرف بزنم از بس که اين چند روزه گفتم و زدم اما بعد ديدم درد آنها که شنيدم و خوردم انگار بيشتر است برايت نوشتم شايد دردش کمتر شود.
نمي داني چقدر دلم مي خواهد سپينود زودتر کتابش را بنويسد , تا دير نشده , نگران پيرمرد هم هستم. اگر ديگر نتواند سگ نگه دارد يا بدترش اگر ديگر نتواند پيش تو بماند
مي داني اين چند روزه يک چاي راحت نخوردم , پاهايم همه اش جمع بود توي شکمم , دست راستم از مچش تا گردنم تير کشيد از بس که اين انگشتها تلق تلق خورد روي اين کيبورد و چشمهايم سياه ديد از بس فشار آوردم بهشان شايد که اشتباه ديده باشم.
شبها تا صبح همه اش خواب مي بينم اما صبح هيچکدامشان يادم نيست , کابوس است که صبحها هيچي يادت نيايد . تو که بهتر از من مي داني. دلم هواي کسي را کرده , نمي دانم کي , بگويم يکي که برايم نفس بياورد ؟ چقدر هوا دم کرده اين روزها .
هوا که داغ مي شود من هم انگار خواب مي روم. ديگر حوصله چيزي را ندارم , دلم مي خواهد يک گوشه اي پيدا کنم , روي موزاييک ها , ملافه را بکشم سرم و تخت بخوابم , تا هر وقت که دلم خواست , تا وقتي که چشمام از شدت خواب پف کند و بيايد بالا. و توي خواب و بيداري زير لب هي بگويم " چشمه کجاست تا که من آب کشم سبوسبو " آخ که نمي داني چه گردن دردي گرفته ام.
اين روزها همه چيز عجيب است , هر روز که مي گذرد يک دوست تازه پيدا مي کنم و البته يک دشمن تازه. همينطوري آدم کم کم مهم مي شود ديگر , يک چيزي مي گويد و دوستهايش مي گويند آفرين و دشمنها مي گويند چقدر تو خري ! و از همينجا همه چيز شروع مي شود , نمي دانم شايد هم اين نقطه پايان باشد!
فکرم جمع نيست , دست و بالم هم درد مي کند ولي يادم نرفته که هر چند خط را که نوشتم بيايم سر خط. آخر عابد گفته پاراگراف خواندن را راحت تر مي کند. يادم بنداز از عابد بپرسم باز هم خواندن مهم است ؟
بايد دفتر يادداشتم را بردارم , همان که هر وقت جو گير! مي شدم تويش براي آينده ام! برنامه مي ريختم , همان که تويش نوشته بودم هدف زندگي : آدم شدن! , همان که يک روز توش نوش: چقدر خوشحالم فهميدم ورودي هايم خواندن و نوشتن و ديدن است. چقدر هيجان دارد که بخوانم و ببينم و بشنوم و آخرش بفهمم. چقدر قشنگ است که با هم بخوانيم و ببينيم و بشنويم و آخرش بفهميم. چقدر با معني است که هر چه آخرش فهميديم را عمل کنيم که بقيه هم زودتر بفهمند و همه خوشبخت شويم , بشويم آدمهاي فهميده و شاد و خوشبخت ! بچگي است ديگر , يک زماني آدم هيجانش مي زند بالا و فکر هاي آنچناني مي کند , لابد سنش که بالاتر رود ياد مي گيرد گاهي بد نيست تب هم بکند. حالا بايد زير همه اينها که نوشتی يک خط تيره بکشم که يعني ديگر تمام شد , حالا بايد بروم کار کنم , زياد و سخت , پول در بياورم , آنقدر که ديگر پيرمرد هم نياز به ماهيگيري نداشته باشد و تو هم نخواهي بروي با این حال و روزت کار کني , آنوقت پولهايم را تقسيم مي کنم بين همه , که همه سير شويم , بايد زياد کار کنم , آنقدر که همه مان سير شويم و ديگر پول به چشممان نيايد . آنوقت شايد بشود دوباره دفترم را در بياورم و خط زير نوشته ها را پاک کنم آخر بهم گفتند اين فهميدن مال بعد از سيري است . اصلا نمي دانم چکار بايد کنم , مي بيني چطور با دو تا حرف تمام زندگيت مي رود زير سوال ؟
همش نگرانم , بد است ديگر اگر بشنوي که اين همه سال گوسفند بودي و اينها که مي گويي همان بع بع است . آدم به هم مي ريزد وقتي بفهمد , نه اشتباه شد , نبايد به هم ريخت , آخر وقتي نمي فهمي به هم ريختگي ديگر مال چيست ؟
سرت را درد آوردم رفیق پرسه های بارانی ام , دلم براي صداي باراني که روي شيرواني اتاقت مي زند تنگ شده , همان که تو حسش کني براي من هم کافيست.
اين روزها خيلي هوای اینجا احمق شده , بايد جاي خنک پيدا کنم که چشمهايم را ببندم. سطحي ام ديگر چه کار کنم !


Friday, June 27, 2008

اعتصاب غدای فرهاد حاجی میرزایی

بنا به گزارشات موثق ، فرهاد حاجی میرزایی از فعالین مدنی شهر سنندج که بیش از 5 ماه است در بازداشتگاه 209 وابسته به وزارت اطلاعات به سر می برد، به دلیل آنچه که بی توجهی دستگاه اطلاعات و قوه قضاییه نسبت به جلوگیری از انتقال پرونده وی به دادگاه انقلاب خوانده می شود، دست به اعتصاب غذا زده و همکنون در دومین رور اعتصاب غذای خود به سر می برد. قابل توجه است فرهاد حاجی میرزایی به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و به دنبال بازداشتهای گسترده فعالین دانشجویی و چند روزی پس از برگزاری مراسم روز دانشجو در شهر سنندج بازداشت شده بود.

گفتنی است بازجویان این فعال مدنی که در ngo دفاع از حقوق کودکان و زنان شهر سنندج مشغول به فعالیت بوده، تلاش بسیاری می کنند تا بنا بر روال گذشته اتهامات واهی ارتباط با احزاب و دسترسی به اسلحه و حتی گروگانگیری را به وی نسبت دهند که این شگردی شناخته شده است و در مورد فعالین سیاسی دیگر حتی دکتر ناصر زرافشان وکیل قتلهای زنجیره ای بکار رفته بود.

در حال حاضر این نگرانی وجود دارد که به دنبال اعلام این اعتصاب غذا بازجویان پرونده، او را مورد ضرب و شتم قرار داده و سریعا جای وی را از بند 122 بازداشتگاه 209 به جای نامعلوم دیگری انتقال دهند. ما رسیدگی سریع به پرونده زندانیان سیاسی از راه های قانونی با حضور وکیل و هیئت منصفه را بر اساس مقاوله نامه های بین المللی امضاء شده از حقوق هر زندانی سیاسی می دانیم و از سازمانهای رسمی حقوق بشری خواستار رسیدگی سریع و اعلام هشدار به دستگاه قضایی در قبال جان فرهاد حاجی میرزایی هستیم.

دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب دانشگاههای ایران


پرولتاریا و تشکیلات / کتاب کورنلیوس کاستوریادی


نشر الکترونیک مایند موتور

ترجمه ی امین قضایی


8 سال زندان برای سعید متین پور

سعید متین پور، روزنامه نگار و فعال حقوق اقلیت قومی از سوی شعبه 15 دادگاه انقلاب اسلامی به 8 سال حبس تعزیری محکوم شد.

محمد علی دادخواه با تائید این خبر حکم 8 سال حبس تعزیری برای این متهم را عجیب خواند و گفت: «با توجه به اینکه 11متهم دیگر این پرونده همه گی احکام تعلیقی گرفته اند، این تفاوت فاحش در صدور احکام قابل قبول نیست و امیدوارم این حکم در دادگاه تجدید نظر تعدیل شود.

ادامه مطلب


Monday, June 23, 2008


بشنوید: گفت‌وگو با پیمان پیران


Sunday, June 22, 2008

به عابد توانچه

...

تنها تر از من

لانه بی پرنده است

در انزوای یک درخت

و از ما تنهاتر

دیوانه ای که مضحکه ی آدم های خیابان

زنده باد این زمین ورآمده

که ته کشید

و لبریخته گی ناجور دریاها

که وامانده است

روزهای فتوکپی یکی یکی می سوزند

به دامان من بیاویز

خورشید آلزایمر دارد

واین درختان اشتباهی سبزند

حتماً پسر شجاع مرده ست

Friday, June 20, 2008


هانا عبدی دانشجوی بیست و یک ساله روانشناسی و روناک صفارزاده ازاعضای انجمن زنان آذرمهر و کمپین یک میلیون امضا، سال گذشته بعد از مراسم روز جهانی کودک دستگیر شدند، هانا عبدی یازدهم مهرماه سال هشتاد و شش پس از خروج از خانه پدر بزرگش دستگیر و بعد از تحمل هشت ماه آزار و شکنجه به حکم بیدادگاه جمهوری اسلامی به پنج سال حبس در تبعید محکوم شده است.



حمید شریف وکیل هانا: حکم به شدت با ماهیت پرونده غیر متناسب و نگران کننده است

تغییر برای برابری: هانا عبدی فعال حقوق زنان، دانشجوی ۲۱ ساله دانشگاه پیام نور بیجار و از اعضای انجمن زنان آذرمهر کردستان، و کمپین یک میلیون امضا که از یازدهم مهرماه سال گذشته توسط نیروهای امنیتی در شهر سنندج بازداشت شده بود در یک حکم بی سابقه و به شدت نگران کننده، به ۵ سال حبس در یک شهرستان مرزی محکوم شد.در این رابطه با دکتر محمد شریف وکیل هانا عبدی گفتگو کرده ایم:

آقای شریف در خبرها شنیدیم که حکم موکل شما هانا عبدی به وی ابلاغ شده است. آیا این خبر صحت دارد؟

بله متاسفانه حکم ایشان ابلاغ شد حکم به شدت غیر متناسب است و ایشان محکوم شدند به پنج سال حبس در شهرستان گرمی که یک شهرستان مرزی در نزدیکی های جلفا شمالی ترین قست آذربایجان شرقی نزدیک مرز.

اتهام ایشان دقیقا چه اعلام شده؟

اتهام ایشان را اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم علیه امنیت کشور اعلام کرده اند. این حکم بر اساس مستندات مواد ۱۸۹ و ۱۹۰ و ۱۹۱ و ۱۹۴ و مرتبط با جرم محاربه است و همچنین ماده ۶۱۰ که در واقع با اتهام هانا مطابقت داشته و ۲ تا ۵ سال حبس به همراه دارد . لازم به ذکر است حداکثر حبس برای ایشان در نظر گرفته شده و به هر حال از ظهر که به من ابلاغ شده خیلی نگران هستم. به این لحاظ که حکم به شدت با ماهیت پرونده غیر متناسب است، احتمال نقض حکم در دادگاه تجدید نظر وجود دارد، ولی به هر حال من به هیچ روی توقع ابلاغ چنین حکم سنگینی را نداشتم .بیشتر دو سال حبس را پیش بینی می کردم آنهم در یک شهرستان نزدیک به سنندج، نه شهرستان گرمی که یک شهرستان مرزی است.

با خانواده ی هانا تماس نداشتید؟

من با پدر و برادرش صحبت کردم ولی با مادرش نه . من نمی دانم مادرش الان چه می کند و خیلی نگرانم.

اخبار غیر رسمی حاکی از انتقال مادر هانا به بیمارستان به خاطر شوک این خبر است . شما در این مورد خبری دارید؟

نه خبر ندارم فقط به دوستانی که تماس گرفتند توصیه کردم با مادرش تماس بگیرند. من چون خودم شخصا عادت ندارم که امیدواری بیهوده بدهم ولی گفتم که با او صحبت کنند و بگویند که این حکم نقض خواهد شد. به هرحال نگرانی خیلی زیاد است از این حیث که این دختر متولد سال ۶۵ است و زندان ها هم طبقه بندی شده نیست و احیانا باید در بندی که محکومان عادی هستند دوره زندان خود را سپری کند و به همین دلیل من خیلی نگرانم و این موضوع را به دادگاه تجدید نظر نیز اعلام خواهم کرد.

ظرف چه مدتی به این حکم اعتراض خواهید کرد؟

احکام دادگاه ها ظرف ۲۰ روز قابل تجدید نظر است و من لایحه ی تجدید نظر را می نویسم و خودم برای پیگیری حضورا به دادگاه مراجعه خواهم کرد. این حکم کاملا غیر متناسب و نگران کننده است. نمی دانم چه بکنم بنده هم به خدا پناه می برم. به هر حال فعلا ابراز تاسف کاری از پیش نمی برد باید امیدوار بود. من امیدوارم مقامات قضایی به احکامی که این قاضی صادر می کند توجه کنند. من قبلا هم با ایشان پرونده داشته ام و احکامی که صادر می کند احکام غیر متناسبی است. امیدوارم که مقامات قضایی مجموعه احکام ایشان را بررسی کنند . خودم هم در این رابطه اقدام خواهم کرد. اقداماتی هانا که انجام داده است هیچکدام با محاربه همسویی ندارد که این چهار ماده مربوط به محاربه را مستند قرار داده اند و در واقع هانا هیچ گونه اقدامی که ارعاب و وحشت بین مردم ایجاد کرده باشد انجام نداده است که بر این اساس محاربه اعلام شود.

وضعیت پرونده ی روناک صفارزاده را چطور می بینید؟

من بیشتر امیدوارم که شعبه ای که پرونده روناک هست حکم غیر متناسب اعلام نکند. ولی به دلیل این که از این شعبه سابقه ذهنی داشتم نگران بودم اما منتظر حکم ۵ سال زندان در تبعید برای هانا نبودم.

از شما سپاسگذارم.

Thursday, June 19, 2008



دلتنگ و دلنگرانتم انقدر که حتی نفسم هم در نمیاد. به عکست هی نگاه می کنم هی نگاه می کنم و دل تنگ تر می شم، پس کی طلوع می کنی؟.

این مسنجر لعنتی پس چرا خبر امدنتو نمی ده؟ :(

Monday, June 16, 2008

یه زخم کاری تر بزن

این زخم برام کمه هنوز


کلافه و گیجم، مدام به عکست نگاه می کنم و با خودم نچ نچ می کنم.

کاش امروز این همه بغض تو صدات نبود.

اون صدای تو بود؟

Thursday, June 12, 2008

بیست و دوم خرداد 1385 در تظاهرات زنان چه گذشت
از میدان هفت تیر تا زندان اوین ، ژیلا بنی‌‌یعقوب

بیست و دوم خرداد ماه 1385-تهران

قرار بود زنان در اعتراض به قوانین تبعیض آمیز در خیابان هفت تیر تهران تظاهرات کنند.حدس می زدم آن روز حوادث کم نظیری در این میدان اتفاق خواهد افتاد.به همین دلیل بود که تصمیم گرفتیم برای پوشش خبری این برنامه به جای یک خبرنگار ،یک تیم خبری آن را پوشش دهد.تیمی که عبارت از خودم ،ترانه ،فریده و آزاده بود.بهمن هم داوطلب شد که به تیم خبری ما بپیوندد.

از همکارانم خواستم که در مناطق مختلف میدان پراکنده شوند تا در آخر بتوانیم تصویری کامل از آنچه می گذرد به مردم بدهیم. تیم ما هم باید برای روزنامه سرمایه که صفحه ویژه زنان داشت گزارش بدهد و هم به وب سایت کانون زنان ایرانی.وب سایتی که از دوسال پیش کارش را در حوزه زنان آغاز کرده بود.

به آنها گفتم:همه شما می دانید که خط قرمزهای روزنامه به مراتب بیشتر از وب سایت است.بنابراین آنچه را نمی توانیم در روزنامه درج کنیم .می توانیم که در سایت اینترنتی خودمان منتشر کنیم.

در آخر یک توصیه مهم هم به همه خبرنگاران کردم:"لطفا هرگز با پلیس در گیر نشوید.هرگز از جمع مردم فاصله زیادی نگیرید ،چون تجربه نشان می دهد پلیس و یا نیروهای امنیتی راحت تر با افرادی که تنها افتاده اند برخورد می کنند.اگر پلیس دستور متفرق شدن داد مقاومت نکنید .اخباری وجود دارد که احتمال سرکوب شدید تظاهرات کنندگان توسط نیروهای پلیس وجود دارد.فوری در مواجه شدن با پلیس کارت خبرنگاری تان را نشان دهید.پلیس با خبرنگاران برخورد نمی کند.حداقل در تظاهرات های قبلی که چنین بوده است.

*

هنوز به میدان هفت نرسیده بودیم اما شلوغی و جمععیت از دور پیدا بود.تعداد پلیس ها از مردم بیشتر بود. پلیس های باتوم به دست دور تا دور محوطه اصلی میدان را مسدود کرده و اجازه نمی دادند مردم وارد محوطه آن شوند.پارک کوچکی در گوشه میدان قرار داشت برای اینکه بتوانیم هرجور شده خود را به آنجا برسانیم تصمیم گرفتیم از خیابان قائم مقام فراهانی که در امتداد میدان هفت تیر است وارد میدان شویم.

وارد پارک که شدم لی لی را مشغول بحث با چند پلیسی دیدم که دوره اش کرده بودند.

پلیس ها با تحکم به او می گفتند :"همین حال باید از اینجا بروی اگر نه بازداشت ات می کنیم."

لی لی می گفت :"چرا نمی توانم در این پارک بمانم.ما برای استفاده از این پارک مالیات می پردازیم."

پلیس باتوم به دست گفت :"دروغ می گویید ،همه تان دروغ می گویید.شما ها برای تظاهرات به اینجا آمده اید."

حتی اگر با نیت تظاهرات هم آمده باشم فعلا که می خواهم روی این نیمکت بنشینم و استراحت کنم.

حق نداری.زوداز اینجا دور شو.

به اطرافم نگاه کردم .هرگوشه پارک چند پلیس مشغول بحث کردن با مردم داخل پارک بودند.یعضی از آنها را می شناختم.فعالان حقوق زنان بودند که برای دور زدن پلیس به این پارک پناه آورده بودند.اما تعدادی دیگر واقعا مردمی بی اطلاع از برگزاری تظاهرات بودند که برای دمی استراحت در سایه یک درخت و یا تکیه زدن بر نیمکت های چوبی پارک آنجا بودند.اما پلیس پس از چند بار هشدار ،با باتوم به طرف همین مردمی هجوم می برد که خبری هم از برگزاری تظاهرات زنان نداشتند.مردم بهت زده از این برخورد پلیس بودند و مدام می پرسیدند :"مگر چه اتفاقی افتاده است که حتی نشستن در پارک هم ممنوع شده است؟"

هرجور بود از میان ازدحام جمعیت و پلیس ها خودم را به میدان رساندم.در هرگوشه میدان گروهی از زنان و مردان که اغلب هم جوان بودند،لحظه هایی گردهم می آمدند و خیلی سریع با هجوم پلیس های باتوم به دست پراکنده می شدند..با هربار دیگر فرق می کرد.همیشه زنان می توانستند تجمعی را شکل دهند و بعد با حمله پلیس پراکنده می شدند .اما این بار پلیس از همان آغاز اجازه نداده بود که تجمع شکل بگیرد.

زنان و مردانی که برای شرکت در تجمع به اینجا آمده بودند ،حاضر به ترک میدان نبودند. آنچه می دیدم شبیه تجمع نبود بیشتر شبیه جنگ و گریز بود.

در یک لحظه گروهی از زنان و مردان متصل به هم در میان میدان با پلاکاردهای کوچکی که در اعتراض به قوانین نابرابر داشتند به حرکت در آمدند.در کمتر از چند ثانیه و در یک اقدام هماهنگ تعدادزیادی برگه های شعار را بر زمین ریختند.توانستم چند برگه را بردارم اما تعداد زیادی پلیس و لباس شخصی به صورت هماهنگ و سریع برگه های شعار را جمع کردند تا به دست مردم نیفتد.

جمع کوچکی که شعار می داد ما "زنیم ،انسانیم ،شهروند این دیاریم اما حقی نداریم" ،حالا دیگر با یورش پلیس پراکنده شده بود.

دلارام را چند پلیس زن و مرد بر زمین می کشیدند.نخستین بار بود که پلیس های زن را در یک تجمع اعتراضی می دیدم.پلیس های زن همواره چادر می پوشیدند اما آن روز چادرها را برداشته بودند و با مانتو و روسری بودند.پلیس های زن باتوم به دست داشتند و از این سو به آن سو می دویدند ،به تظاهرات کنندگان حمله می کردند و گاه آنها را کتک می زدند .شاید به همین دلیل چادرهایشان را برداشته بودند که راحت تر بتوانند کار پلیس ضدشورش را انجام دهند.

یادم آمد در چند سال گذشته بارها مسوولان پلیس ایران در پاسخ خبرنگاران که آیا زنان پلیس با لباس فرمی که در آن پوشش چادر اجباری است ، می توانند وظایف شغلی خود را انجام دهند ،با اصرار می گفتند :"بله !آنها با همین پوشش تمام عملیات ها را می توانند انجام دهند."

و حالا می دیدم که به زنان پلیس اجازه داده بودند بدون چادر در محیط عمومی خیابان ظاهر شوند ایا به این دلیل بود که فرمانده هانشان می ترسیدند این زنان با چادر هایشان نتوانند با زنان تجمع کننده برخورد کنند.

یک پلیس زن که هیکل مندتر از بقیه بود و روی مانتویش یک جلیقه سفید داشت در کنار ایستگاه مترو ایستاده بود و باتوم را به دور سرش می چرخاند.حرکتی که شاید برای ایجاد رعب و وحشت در دل زنان معترض انجام می شد.

از یکسوی میدان به سوی دیگر رفتم ،چند پلیس زن با همکاران مرد خود صحبت می کردند ،هرجا زنان پلیس زنی را بازداشت می کردند ،همکاران مرد خود را به کمک می طلبیدند.پلیس های مرد برای کمک به همکاران زن می دویدند،زن بازداشت شده را دوره می کردند و گاهی در کتک زدن آنها به همکاران زن خود کمک می کردند.پس زنان تازه پلیس شده هنوز نیازمند حمایت همکاران مرد خود بودند.

از یک پلیس زن که قدم می زد و مواظب اطرافش بود،پرسیدم :"آیا می دانی که این زنان در اعتراض به چه چیزی امروز در اینجا تجمع کرده اند."

گفت :"نمی دانم و علاقه ای هم ندارم که بدانم."

پرسیدم:آیا می دانی برای زنان حقوق برابر با مردان را طلب می کنند.

با عصبانیت پاسخ داد :"گفتم که نمی خواهم چیزی در این باره بدانم."

و از مقابلم دور شد.شاید چون نمی خواست بیشتر از این در این باره بداند.آیا این یک دستور بود که با هیچ کس صحبت نکنند؟اما احساس من این بود که آن زن فقط از یک دستور پیروی نمی کند.انگار چیزی او را می ترساند که بیشتر در این باره بداند.آیا می ترسید که در برخورد با این زنان دچار تردید شود؟

عابران با کنجکاوی توقف می کردند و می پرسیدند :چه اتفاقی افتاده است؟

پیرمردی به چند پلیس که یک دختر جوان را با باتوم می زدند ،اعتراض می کرد:"ای از خدا بی خبر ها چرا می زنیدش؟"

پلیس ها جواب می دادند:"معتاد است."

پلیس دیگری در اعتراض به زنان و مردانی که این بار به کتک زدن یک پسر جوان اعتراض می کردند،گفت :"دزد است."

آن روز بسیار شنیدم که پلیس ها تظاهرات کنندگان را به مردم دزد و یا معتاد معرفی می کردند و مردم با ناباوری به پلیس ها نگاه می کردند.تظاهرات کنندگان شعارهای برابری طلبانه می دادند و مردم نمی توانستند باور کنند که آنها دزد و یا معتاد هستند.

سر و صورت یک پسرجوان خون آلود شده بود و کمی آنسوتر دختری را به زور سوار اتومبیل پلیس می کردند.

یک زن پلیس به همراه چند پلیس مرد به طرفم آمدند.زن مرا به آنها نشان داد و گفت :

"این زن را می گویم.مشکوک است .چند بار دیدم که از این سوی میدان به آن سوی میدان می رفت."

گفتم : روزنامه نگارم و به خاطر وظیفه شغلی ام از این سو به آن سو می رفتم.

پلیس زن با تجکم گفت :"کارت خبرنگاری!"

کارت توی جیبم بود .فوری آن را بیرون کشیدم و به طرف زن گرفتم.

با حالت خصمانه ای آن را از توی دستم قاپید و از من دورشد. به دنبالش راه افتادم :خانم!لطفا کارت شناسایی ام راپس بدهید؟

با لحن تمسخر آمیزی گفت :"کارت ات را می خواهی ؟حتما"

و همکارانش را صدا زد.البته پلیس های مرد و نه پلیس های زن.

آنها به طرف من آمدند ،یکی شان گفت :"شما بازداشت هستید."

چرا؟دلیل بازداشت من چیست؟من یک روزنامه نگارم.

دو زن پلیس بازوهای من را گرفتند و من را به طرفی کشیدند.

مقاومت می کردم.می خواستم لااقل کسی از دوستانم مرا ببیند و بفهمد که بازداشتم کرده اند.یک مرد پلیس محکم به پشت پایم کوبید . نزدیک بود بر زمین بیفتم اما تعادل خودم را حفظ کردم.پلیس زن با باتوم به پاهایم کوبید.انگار همه بدنم را برق گرفته باشد ،یک لحظه دچار تشنج شدم.شنیده بودم پلیس ها به باتوم های برقی مجهز هستند.دوباره و چند باره با باتوم خود به دست ها و پاهایم کوبید .چند پلیس مرد هم که دوره ام کرده بودند هرکدام به نوبه خود مشت یا لگدی نثارم می کردند.چاره ای نبود درد آنقدر زیاد بود که من هم چند لگد به طرفشان پراندم.شاید که از شدت کتک هایشان کم شود. کسی انگار سعی می کرد ،من را از دستشان نجات دهد.

پلیس ها گفتند:"به تو چه ربطی دارد که دخالت می کنی؟"

گفت :"من همسرش هستم."

پلیسی گفت :همسرش است .بازداشتش کنید

بازداشت بهمن موجب شد دست از کتک زدن من بردارند اما این بار نوبت بهمن بود که کتک بخورد.

یک پلیس زن به دستهایم دست بند فلزی زد و آنقدر تنگش کرد که فشار زیادی را به مچ های دستانم وارد می کرد.

گفتم:خیلی تنگ کرده اید .

بدون اینکه جوابم را بدهد.من را به طرف دیواره ایستگاه مترو برد:همین جا بنشین و از جایت تکان نخور.

در کنار من دهها زن دیگر هم بازداشت شده بودند.

و در کنار دیوار دیگری مردان بازداشت شده را به صف کرده بودند.بهمن را از دور می تواستم ببینم که به او هم دست بند زده بودندو سعی می کردند روی زمین بنشیند اما مقاومت می کرد و می خواست بایستد.پلیس ها دوباره بر سرش ریختند و کتکش زدند. احساس عذاب وجدان می کردم.به خاطر من بازداشت شده و دارد کتک می خورد.اما کسان دیگری همچنان در گوشه و کنار میدان مورد ضرب و شتم پلیس قرار داشتند.آنها که به خاطر من بازداشت نشده بودند.پس ممکن بود بهمن هم بدون اینکه در باره من سوالی کرده باشد ،مثل هریک از آنها کتک می خورد و یا بازداشت می شد.آیا خودم را دلداری می دادم؟

زن جوانی که در کنارم نشسته بود ، از من پرسید :"چرا من را گرفته اند؟"

گفتم :راستش من نمی دانم چرا خودم را گرفته اند ،چه برسد به شما؟

من برای خرید به اینجا آمده بودم و اصلا نمی دانستم چه خبر است که یکهو پلیس ها ریختند بر سرم و من را گرفتند و اینجا نشاندند.به من بگویید اینجا چه خبر است؟

برایش بطور مختصر ماجرای تظاهرات زنان بر ضد قوانین تبعیض آمیز را توضیح داد.

گفت :"ولی من از همه جا بی خبر برای خرید به اینجا آمده بودم."

نایلونی در دست داشت که از داخلش چند لباس زیر بسته بندی شده در آورد:"ببین !من از یکی از مغازه ای این میدان این ها را خریده ام ،فاکتور خرید هم اینجاست.اگر به پلیس نشان بدهم ،ممکن است آزادم کنند."

خب .نشان بده.

حالا بیشتر از آنچه که از بازداشت خودم متعجب باشم ، از بازداشت این زن متعجب شده بودم.

بارها پلیس ها را صدا کرد:من آمده بودم خرید کنم .بیایید آنچه را خریده ام ببینید.

زنان پلیس بر سرش فریاد زدند:خفه شو!

زن آرام ارام اشک می ریخت :"حالا شوهر و بچه هایم نگرانم می شوند.دلشان هزار راه می رود.من فقط برای یک خرید کوچک از خانه آمده بودم بیرون .حتی فکرش را هم نمی کنند که پلیس من را بازداشت کرده باشد."

ترانه ،خواهرم را دیدم که از دور به من نزدیک می شد ،کاش می توانستم به او بفهمانم که نزدیکتر نشود.پس از اتفاقی که برای بهمن افتاد،نگران بودم که نکند این بار ترانه ،خواهر 25 ساله ام را بگیرند.او نیز به عنوان خبرنگار و در قالب تیم خبری سرمایه برای تهیه گزارش به میدان هفت تیر آمده بود.

ترانه با چهره مضطرب به من نزدیک شد :"چرا تو را بازداشت کرده اند؟چرابه دستهایت دست بند زده اند؟

دو پلیس زن به سمتش هجوم آوردند:"چرا با بازداشت شدگان صحبت می کنی؟اصلا چرا به اینجا آمده ای؟"

ترانه انگار برای تبرئه خودش بود که گفت : "او خواهرم است .آیا حق ندارم که بدانم چرا بازداشت شده و به کجا می خواهید ببریدش."

یکی از پلیس ها خطاب به دوپلیس دیگر فرمان داد :"بگیریدش!"

ترانه آنقدر شوکه شده بود که بی هیچ اعتراضی خود را تسلیم پلیس ها کرد .او را به سمت اتوبوسی بردند که در کنار میدان بود.

فریده ،همکار دیگرم ،با دیدن این وضع سعی کرد از معرکه خودش را دور کند.نفس راحتی کشیدم .اگر همه ما را می گرفتند چه کسی باید این اتفاق ها را گزارش کند؟

پلیس قوی هیکلی که تا چند دقیقه پیش باتومش را در هوا می چرخاند،به سوی من آمد.دستهای دست بند زده ام را در میان دستانش گرفت و با خود کشید. چند پلیس هم از پشت سر مرا هل می دادند.من را به طرف همان اتوبوسی برد که ترانه را قبلا برده بودند.

سوار اتوبوس که شدم ،تمام صندلی هایش پر بود . تعداد بازداشت شدگان از مسافران این اتوبوس هم بیشتر بود.از شیشه می تواستم ببینم که پلیس ها مشغول پرکردن ماشین دیگری هم هستند .البته مردان بازداشت شده را سوار می کردند.

راننده اتوبوس لباس شخصی پوشیده بود و هرچند لحظه از جایش برمی خاست و به زنان فحش می داد.

در حالی که از روی صندلی بلند شده و ایستاده بودم ،گفتم :اولا که به نظر می رسد شما فقط وظیفه رانندگی این اتوبوس را برعهده دارید .حتی پلیس هم نیستید ،چطور این حق را به خودتان می دهید که یک طرف ماجرا باشید و به همه ما توهین کنید.

با خشم به طرفم امد ،با دستش محکم به قفس سینه ام کوبید،به گونه ای که با فشار روی صندلی پرتاب شدم.بوی تند عرق بدنش توی بینی ام پیچید .شروع کرد به فحش دادن،فحش های رکیک :"همه شما ها زنان بدکاره هستید."

این بار بوی بد دهانش آزارم داد.روسری ام را مقابل دهانم گرفتم .

چند پلیس وارد اتوبوس شدند .یکی از آنها به راننده فرمان حرکت داد.

زنی از عقب اتوبوس بلند شد و گفت :"جناب سرهنگ ،آیا شما این حق را به راننده داده اید که ما را کتک بزند و فحش بدهد."

نگاهی به راننده انداخت و گفت :"البته که نه"

چند زن شروع به اعتراض کردند :اما او به همه ما توهین کرد.

جناب سرهنک گفت :خب .حالا اینقدر شلوغ نکنید و موضوع را هم بزرگ نکنید

و بعد با لحن ملایمی به راننده گفت :البته شما هم نباید فحش می دادی.

راننده گفت :قربان !داشتند فرار می کردند.

همه یکصدا گفتند :دروغ می گوید.

پلیسی گفت :ساکت!

و بعد دستور داد پرده های ماشین را بکشیم.حالا دیگر نمی توانستیم ببینیم ما را کجا می برند.ساعتی ما را در خیابانهای تهران گرداندند . بالاخره اتوبوس توقف کرد.جایی که نمی دانستیم کجاست.

یکی یکی پیاده شدیم . همه ما را به زیرزمینی بردند که یک راهروی دراز اما باریک داشت.اینجا زیرزمین اداره مبارزه با منکرات بود .جایی که زنان روسپی را پس از بازداشت به آنجا می آورند .دختران جوان با هم پچ پچ می کردند:"این دیگر خیلی توهین است .حتی حاضر نشده اند ما را به یک زندان سیاسی ببرند .اینجا که ویژه مبارزه با مفاسد اخلاقی و زنان روسپی است."

ساعت ها بود که آب نخورده بودم.احساس تشنگی شدید می کردم.روبرویم شیر آب قرار داشت و در کنارش چند لیوان.به طرفش رفتم و لیوان را از آب پر کردم و به طرف دهانم بردم .کسی محکم به لیوان کوبید و آن را از دستم گرفت :"چه کسی به تو اجازه داد که آب بخوری؟"

می بخشید خیلی تشنه ام بود.نمی دانستم باید اجازه بگیرم .حالا اجازه می دهید که یک لیوان آب بنوشم.

"نه!"

اما خیلی احساس تشنگی می کنم.

"گفتم نه.برو آنجا روی زمین بنشین."

حق ندارم آب بخورم؟

"هروقت لازم بود خودمان به شما آب می دهیم."

ببخشید چه وقت لازم می شود؟

"خیلی حرف می زنی .می خواهی بفرستمت انفرادی؟"

در حالی که سعی می کردم ارتباط بین تشنگی ام را باانفرادی درک کنم.روی سرامیک نشستم.

یک زن پلیس فرم هایی را برای پرکردن به دستمان داد.که باید علاوه بر مشحصات شخصی ،آدرس و شماره تلفن مان را هم در آن می نوشتیم."

اغلب بازداشت شدگان دختران جوان بودند،بعضی های شان اضطراب امتحان داشتند،فردا امتحان داریم.اگر آزاد نشویم تکلیف امتحان پایان ترم چه می شود؟

و کسانی هم دلداری شان می دادند :"نه بابا،یکی –دوساعت دیگر آزادمان می کنند.ما که کاری نکرده ایم.حتی اجازه ندادند تجمع برگزار شود و بیانیه ای بخوانیم.به چه جرمی می خواهند ما را زندانی کنند.؟"

هیچ کدام از پلیس ها در راهرو نبودند،پرسشنامه ها را از ما پس گرفته بودند و همه با هم به داخل یک اتاق رفته بودند.در باز بود و می توانستیم آنها را ببینم که انگار بر سرچیزی با هم بحث می کردند.

از فرصت بوجود آمده برای تلفن زدن به بهمن استفاده کردم .موبایلم را آرام زیر روسری بردم و سعی کردم خیلی ارام صحبت کنم:

ما را به بازداشتگاه وزرا آورده اند.شما چند نفرید و کجا هستید؟

ما حدود سی مرد هستیم که همه ما را به بازدشتگاه موادمخدری ها آورده اند.

یک زن پلیس از اتاق بیرون آمد.بدون خداحافظی قطع کردم.

دوباره به اتاق بازگشت ،بهتر بود به جای اینکه به بهمن زنگ بزنم ،یک پیام کوتاه با موبایلم برای همکارانم بفرستم.تند و تند نوشتم :"حداقل سی مرد و چهل زن در تظاهرات مسالمت آمیز امروز بازداشت شده اند."

یک باره فریادی من را به خود آورد:

"چکار می کنی؟چه کسی به شما اجازه داده است که از موبایل استفاده کنید.مگر اینجا اینقدر بی قانون است." هنوز دکمه بفرست-سند-را فشار نداده بودم.لعنت به من!

سرم را که بلند کردم .دیدم پلیس به طرف کسی دیگر می رود ،یک دختر جوان که موبایل توی دستش بود.

پس با من نبود ،فوری دکمه بفرست را فشار دادم و پیام رفت.

موبایل را توی کیفم گذاشتم.

زن پلیس گف:مگر شما موبایل هایتان را تحویل نداده اید؟

نه.

چرا؟

چون کسی از ما نخواسته بود.

همین حالا همه شما باید موبایل هایتان را تحویل بدهید.هرکس هم تحویل ندهد ،ما در بازرسی بدنی آن را کشف خواهیم کرد که به خاطر این نافرمانی مجازات خواهد شد.

دو پلیس دیگر که آنها هم زن بودند ،شروع به جمع آوری گوشی های موبایل کردند و چند دقیقه بعد کیف ها را گرفتند و بعد هم گفتند:بند کفش تان را در بیاورید و تحویل بدهید.

احساس تشنگی ام بیشتر شده بود:

ببخشید !آب به ما نمی دهید.

قبل از اینکه جمله ام تمام شود ،میان حرفم دوید:

"گفتم که هروقت لازم باشد آب می دهیم .غذا هم می دهیم."

یک زن دیگر انگار دلش به حالم سوخت که از شیرآب روبرو یک پارچ را پر از آب کرد.یک پارچ آب با یک لیوان .آن را به دست نفر اول که روی زمین نشسته بود داد که یکی یکی شروع به آب خوردن کنیم.البته خوشبختانه من نفر نهم یا دهم بودم نه نفر چهل یا چهل و یکم.

پلیس ها مدام در حال رفت و آمد بودند .انگار دستور هنوز از مقامات بالا نرسیده بود که با ما چه کنند و به همین دلیل احساس بلاتکلیفی می کردند.

انگار بالاخره دستوری آمد که همه ما را به یک اتاق منتقل کردند.اتاقی که انگار کتابخانه شان بود.به قفسه کتابها نگاه کردم،اغلب کتابهای مذهبی بودو یک چند تایی هم کتاب شعر و داستان در میانشان دیده می شد.

فضای اتاق برای چهل نفر بسیار کوچک بود و گرمای هوا را دوچندان می کرد.همه پنجره ها بسته بودو هیچ روزنه ای برای ورود هوا به داخل نبود.

اغلب زنان بازداشت شده با روحیه بودند.زنی با صدای خوش آواز می خواند و بقیه همراهی اش می کردند.زن آنقدر خواند که خسته شد .گروهی از دختران جوان کار او را با خواندن سرودهای دسته جمعی پی گرفتند.

گرما و نبود اکسیژن کم کم غبرقابل تحمل می شد.دیگر کسی توان سرود خواندن نداشت. چند نفری روی صندلی های محدود نشسته بودند و بقیه تقریبا روی زمین ولو شده بودند.

کسی فریاد زد :"این دختر در حال خفه شدن است."

خواهش می کنم دورش را خلوت کنید .نمی تواند نفس بکشد.دچار بیماری تنگی نفس است.

کسی پلیس ها را خبر کند.

چند نفر به سمت در هجوم بردندو مجکم بر آن کوبیدند.هم می کوبیدند و هم فریاد می زدند:

"آهای یکی از دخترها درحال خفه شدن است .اینجا هوا نیست"

هرچه فریادمی زدند و بر در می کوبیدند ،فایده نداشت.تعداد کسانی که بر در می کوبیدند ،هرلحظه بیشتر می شد ،اما هیچ پاسخی نمی آمد.

چند نفر دختری را که برزمین افتاده بود ،باد می زدند.

دونفر روی صندلی رفته بودند و به شیشه می زدند.شیشه هایی که با حفاظ های آهنی رو به پارک ساعی قرار داشت

پرسیدم:شماها آن بالا چکار می کنید.

"می خواهیم توجه مردمی را که در پارک هستند به خودمان جلب کنیم.شاید آنها به فکر نجات ما بیفتند."

گفتم:بی فایده است .کسی صدای شما را نخواهد شنید.از این گذشته اگر هم بشنوند تصور می کنند که شما زنان بدکاره ای هستید که در اینجا زندانی شده اید.مگر فراموش کرده اید بر سر در جایی که زندانی تان کرده اند ،چه نوشته شده است.بعید می دانم اغلب این مردم اهل کمک رساندن به چنین زنانی باشند."

آنها خطاب به مردم داخل پارک فریاد می زدند و بقیه هم خطاب به زندانبان ها.اما هیچ کس پاسخشان را نمی داد.

کسی جیغ زد:"این دختر الان می میرد."

صورت دختری که بر زمین افتاده بود ،کبود شده بود.

وضع این دختر ،همه را عصبانی کرد.فریادهای درخواست کمک بلندتر شد و باز هم جوابی نیامد.آنها دیگر با دست به در نمی کوبیدند با پاهایشان به در می کوبیدند.ضربه ها هرلحظه ها شدت بیشتری می گرفت و یکهو نیمه پایین در چوبی شکست .

زنی میانسال به زنان جوان که در را شکسته بود ،گفت :"همه بیایید عقب .مسوولیت شکستن در را همه برعهده می گیریم.همه چهل و چند نفری که در این اتاق هستیم.اگر نه !شما چند نفر را خیلی اذیت خواهند کرد."

صدای پای پلیس ها و زندانبان ها را می شنیدم که هرلحظه نزدیک تر می شدند و یکباره به داخل اتاق هجوم آوردند.این بار هم پلیس های مرد بودند و هم پلیس های زن.

مردی که لباس شخصی پوشیده بود با عصبانیت فریاد می زد و به دنبال دخترانی می دوید که در حال پناه گرفتن بودند:"در بازداشتگاه من را می شکنید ،پدر همه تان را در می آورم."

روسری را از سر چند دختر کشید و با مشت و لگد به جانشان افتاد.

چند نفر فریاد می زدند :"چرا ما را می زنید.این دختر دارد می میرد."

پلیس ها و لباس شخصی ها تازه دختر بیمار را دیدند که بر زمین افتاده و نفسش به شماره افتاده بود.زندانبان ها او را از اتاق بیرون بردند

رییس بازداشتگاه فریاد می زد:"سانی که در را شکسته اند ،خودشان را معرفی کنند؟"

صدایی گفت :"همه با هم شکستیم."

بارها و بارها همه را تهدید کرد ،به زندان طولانی مدت ،به انفرادی.

اما کسی چیزی نگفت.

ساعتی بعد ما را از آن زیرزمین بیرون آوردند در دو گروه ما را سوار دو اتومبیل ون کردند.

پرسیدیم :کجا می رویم

پاسخ دادند:"آزاد شدید."

پس چرا نمی گذارید برویم

شما را درجایی از شهر پیاده می کنیم.

تحلیل اغلب افراد این بود که می ترسند همه را اینجا جلو بازداشتگاه و در وسط شهر آزاد کنند.شاید خانواده ها آمده اند و می نرسند که آشوب به پا شود.

اغلب افراد با همین حرفها و شادمان به خاطر آزادی شان که نزدیک می دیدند سوار اتومبیل شدند.

ساعتها در خیابان ما را گرداندند.پچ پچ ها شروع شد.

پس چرا آزادمان نمی کنند؟

منتظر چه هستند؟

وقتی پس از دو-سه ساعت چرخ زدن ،اتومبیل ون وارد مسیری شد که انتهایش جایی نبود جز زندان اوین هنوز هم کسانی باور نمی کردند که به زندان اوین می روند.

وارد حیاط بزرگ زندان شدیم .مقابل بند 209 اوین پیاده مان کردند.

و این آغاز ماجرا یی دیگر برای زنان بازداشت شده در میدان هفت تیر تهران بود.ماجرایی که برای برخی چند ساعت و برای کسانی یک هفته به طول انجامید.

عکس ها :آرش عاشوری نیا

Monday, June 9, 2008



دادگاه و وضعیت دانشجویان آزادی‌خواه و برابری‌طلب در مصاحبه با دکتر حاجی مشهدی وکیل فعالین دانشجویی

آقای رمضان حاجی مشهدی یکی از وکلای برجسته ی پایه یک دادگستری که سابقه وکالت پرونده های مهمی از جمله پرونده ی احمد شاملو _ شاعر بزرگ آزادی، دکتر ناصر زرافشان _ وکیل پرونده ی قربانیان قتلهای زنجیره ای _ و تعدادی از متهمان کنفرانس برلین از قبیل خلیل رستم خانی و منیره (منیرو) روانی پور ، پرونده ی نظر سنجی و نیز پرونده ی تعدادی از نشریات از جمله آدینه ، زاگرس ، همبستگی ، مردم سالاری ، سلیم و ... را برعهده داشته است وکالت دانشجویان آزادیخواه برابری طلب را نیز بر عهده دارد.

روز گذشته دکتر حاجی مشهدی وکیل تعداد بسیاری از دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب دانشگاههای ایران طی یک مصاحبه راجع به وضعیت حقوقی دانشجویان بازداشت شده در وقایع 13 آذر1386 با کیواندخت قهاری خبر نگار رادیو دولتی آلمان صحبت داشت که صحبتهای ایشان را می توانید در ادامه مطلب گوش کنید



Saturday, June 7, 2008


فراخوان دعوت به حمایت از فرهاد حاجی میرزایی

برای نجات جان فرهاد از مرگ متحد شویم !

فرهاد حاجی میزرائی یکی از فعالان حقوق بشر و عضو " کمیته علیه اعدام و سنگسار بختیار و ژیلا ایزدی " در شهر سنندج و مریوان بود . فرهاد در تاریخ 23 دیماه 86 توسط نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی بازداشت و تا هم اکنون تحت شکنجه و در زندان بسر می برد . فرهاد حاجی میرزایی تا کنون برای چندین مورد بازجوی و شکنجه شده است . نیروهای امنیتی ایشان را برای گرفتن اطلاعات وشکنجه از کردستان راهی بند 209 زندان اوین کرده اند . نیروهای وزارت اطلاعات در کردستان با طرح اتهامات بی اساس مانند اتهام اقدام علیه امنیت ملی فعالان مدنی وسیاسی را بازداشت ، شکنجه ومحکوم میکنند . یکی از اتهامات وارده بر فرهاد حاجی میرزایی اقدام علیه امنیت ملی و فعالیت به نفع مخالفین نظام اعلام شده است . دادگاه انقلاب و اداره اطلاعات درطول مدت زمان بازداشت وی از ملاقات فرهاد با خانواده اش ممانعت کرده اند . پدر فرهاد حاجی میرزایی برای چند بار بازداشت وبازجویی و تهدید شده است. اعضای خانواده اش از طرف ستاد خبری اداره اطلاعات تهدید و احضار شده اند . فرهاد حاجی میرزایی از گرفتن وکیل برای دفاع از خود تا بحال محروم بوده است و مسولین قضایی و امنیتی از وضعیت پرونده اش اظهار بی اطلاعی می کنند . طبق خبرهای دریافتی از زندانیانی که هنگام بازجویی و درسلولهای همجوار سلول انفرادی ایشان بوده اند فرهاد بشدت تحت شکنجه و بازجویی است . نیروهای امنیتی برای اعتراف گرفتن از فرهاد ایشان را با شوک الکتریکی ، آویزان کردن بصورت واژگونه با کتف بسته برای چندین ساعت وضرب وشتم شکنجه کرده اند . دست وکتف فرهاد براثر شکنجه شکسته است ، براثر شلاق و خونریزی از ناحیه پاها به شدت آسیب دیده است . بازجوهای اداره اطلاعات برای درهم شکستن روحیه اش ایشان را تحقیر و مورد توهین قرار داده اند . فرهاد گفته است که برایش پرونده سازی کرده اند و اتهاماتی را که به ایشان داده اند بی ربط است . نگرانی از وضعیت وخیم این زندانی شکنجه شده برای فعالان مدنی روز بروز بیشتر میشود . برای اطلاع رسانی و جلب حمایت نهادهای مدافع حقوق بشر وافکار عمومی" کمپین تلاش برای نجات جان فرهاد حاجی میرزایی " تشکیل شده است . از همه انسانهای آزاده، نهادهای بین المللی ومدافع حقوق بشر ، احزاب و سازمانهای سیاسی ، شخصیتها وفعالین مدنی استدعا می شود عاجلانه برای نجات جان این انسان دربند بکوشند .

حمایت های خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید

sosfarhad@gmail.com

طاووس های پرسوخته



متن سخنرانی مجید پستنچی
در جمع روانپزشکان سنترم 45 آمستردام
با سلام

دیروز وقتی خانم سومرز به من پیشنهاد شرکت کردن در این جلسه را دادند٬ به امید فکر کردم! به امید بودن نفسهائی که برای پیشبرد امر انسانی معنای واقعی کودک و برقراری جامعه ای شاد و سالم هنوز در دنیای بی رحم امروز میدمند. من برای این جمع و همه انسانهائی که به شرایط موجود و آنچه برخلاف لیاقت انسان امروز است٬ سر تعظیم فرود نیاورده اند٬ احترام میگذارم و دست تک تک شان را میفشارم.
وقتی ما میخواهیم از روان شناختی کودک على العموم حرفی بمیان آوریم از چه سخن میگوئیم؟ ملاک ما برای تعریف کودک چیست؟ برای واضح شدن سوالم آنرا بازتر مطرح میکنم! در سیستم کنونی برای تعریف اجزای تشکیل دهنده یک جامعه و درک ساده آن چندی است از واژه "فرهنگ" استفاده میشود! و این واژه٬ یعنی "فرهنگ"٬ در واقع از دید من تفسیر ساده آنچه باید باشد است نه آنچه هست! به این معنا که وقتی ما از فرهنگ در مورد یکی از بنیادی ترین اجزاء انسان یعنی کودک حرف میزنیم٬ در واقع میخوایم آنرا در یک معنای مفهوم دار جا دهیم! و یا ساده تر بگویم موقعیت آن جزء را با موقعیت موجود که در جریان است گره میزنیم! و در بهترین حالت آن سعی میکنیم آن را از یک وادی با مقایسه هم جنس آن به وادی دیگری بچسبانیم! به این منظور سوال من کلی است و برای پاسخ به آن سعی میکنم زیاد حاشیه نروم تا بحثم از حوصله جمع خارج نشود.
شما نماینده سلامتی روحی برای آینده این جامعه هستید و تلاشتان به اندازه درکتان از محیط اطراف اگر باشد٬ به این مقایسه؛ یعنی سنجش این فرهنگ تعریف شده در هلند و آن فرهنگی که بیمار و یا مراجعه کننده از آن آمده٬ بسنده خواهد کرد. و تعریفتان از کودک علل العموم نمیتواند باشد و افق دیددتان کودک سالم از دید این فرهنگ خواهد بود! آیا این درست و کامل است؟ آیا این ملاک برای تعریف این جزء مهم تشکیل دهنده جامعه آینده کافی است؟ جواب من به این سوال این است: نه تنها کافی نیست٬ بلکه فقط این مقایسه باعث میشود درد ناشی از ناملايمات "فرهنگ بدتر" و مقایسه آن با آنچه در اینجا جاری است٬ مراجعه کننده را اولا بخاطر نفس قیاس به اطاعت از فرمانهای فرهنگی این محیط منطقا مجبور کند و دوما لایه ای از این فرهنگ جدید که خود دارای تعاریف متناقض بسیاری با تعریف واقعی کودک دارد را به نام آنچه باید باشد به مراجعه کننده القا کند.
بگدارید من هم تعریف غیر فرهنگی خود از کودک را بگویم. شاید به این ترتیب بتوانم ساده تر منظورم را برسانم.
تعریف من از کودک این است : کودک انسانی است کامل دارای حقوقی برابر با همه انسانها. اما بخاطر ناتوانی جسمی اش مورد ستم قرار میگیرد و مجبور به اطاعت میشود؛ کودک نیازش با تعاریف فرهنگی و اجباری هیچ جامعه ای هم خونی ندارد. او نیازش واقعی است؛ درکش از باید ها و نباید ها غریبه است. او به زیان و ضرر نمیاندیشد. او خواسته اش را بررسی نمیکند. او توانمند است. براحتی زندگی شاد را از زندگی غمگین با خنده و گریه ابراز میکند. او بهنگام دیدن هر عملی در هر نقطه ای عکس العملی مناسب را می گزیند و بالاخره او زندگی واقعی را بدون تعلیم دیدن و باید ها و نبایدها برای ما بنمایش میگزارد! این کودک را ما نباید در تقسیمات جغرافیائی جستجو کنیم. این کودک انسان واقعی است که در دنیای امروز بخاطر این تقسیم بندیها متفاوت تعریف میشود و این تعریف واقعی نیست. در کشورهایی که در حال حاضر کودک ادامه نسل٬ و یا موجودی است که فقط در یک رابطه جنسی بوجود میاید٬ و یا وسیله ای ارزان برای کار معنی میشود٬ چیزی به نام حقوق کودک معنی ندارد. و این بزرگسالان و حاکمان آن جامعه هستند که باید ها و نباید ها را بجای خواسته های کودک بزور جایگزین میکنند. به همین خاطر کمتر شاهد شکوفا شدن استعداد طبیعی کودکان هستیم .و بدتر از این٬ در جوامعی که مذهب برای کودک تکلیف معلوم میکند٬ نه تنها این استعدادها کانالیزه میشود بلکه کودک از همان اول تفکیک جنسی هم میشود. سرکوب جنسی هم میشود. در چنین تفکراتى کودک از جنس ماده با جنس نرش فرق دارد و بنا به موقعیت خانواده ای که در آن پدید آمده با او رفتار میشود. از همان اوان کودکی "فرق" خود را که در آن جامعه معنی شده به او گوشزد میکنند. به او میآموزند که او قبل از اینکه کودک باشد یک جنس قابل دسترسی برای خواسته های نر ها است. بجای احترام به خواسته ها و شادی هایش به او خود سانسوری را میآموزند. و بیچاره کودک این جوامع هنوز بارور نشده مجبور است به چیزهائی بیاندیشد که معنی عینی آن برایش به عنوان یک کودک هیچ موجودیتی ندارد. به نظر من برای یک کودک در این شرایط بهترین اطمینان نشان دادن حقوق اوست و اطمینان خاطر دادن به اینکه "کودکان بر هر چیز مقدمند" است!
به نظر من اولین وظیفه شما به عنوان دکتر در برخورد با کودک٬ در نظر گرفتن همین نکته مهم یعنی تعریف انسان از کودک باید باشد. اگر این تعریف مبنا و در صدر قرار بگیرد٬ شما میتوانید معضلات ناشی از تعریفات جوامع عقب افتاده را٬ بجای مقایسه کردن با "مدل بهتر و بدتر" آن٬ با گوشزد کردن معنی انسانی کودک وی را از آسیب های موجود برهانید. شما فرض کنید کودکی از عراق و یا ایران و یا از آفریقا و یا هرجای دیگر٬ که کودک معنی انسانی در آنجا نمیدهد٬ را پس از دیدن ضربات روحی فراوان که به وی وارد شده ملاقات میکنید. چندمین سوال شما از وی این خواهد بود که احساست از موجود بودنت چیست؟ و یا چندمین سوال شما این خواهد بود که الان چه میخواهی


***


این سخنرانی اينجا تمام شد و با تشويق حضار به جای خود بدرقه شدم. در قسمت سوال و جواب چند سوال جالب طرح شد. از جمله این که به نظر شما آیا این علم (روانپزشکی ) باید از سیاست جدا باشد؟
و من بدین گونه جواب دادم: به نظر من این روانپزشکی یا هیچ علمی نیست که در سیاست و اوضاع خود را داخل میکند بلکه دقیقا برعکس این سیستم حاکم سرمایه داری است که از این علوم به عنوان وسائل حرفه ای برای ایجاد جوی شبیه خرافات قرون قبلی استفاده میجوید. به نظر من یک انسان آگاه با وجود دانائی این علوم میتواند انسانها را آگاه کند به شرایطی که این مشکلات به آنها تحمیل شده است و از آنها بخواهد شرایط را به نفع خود تغيیر دهند.
و در سوالی دیگر پرسیده شد: آیا شما معتقدید که ما باید در نقش یک آگاه گر عمل کنیم؟
من جواب دادم: اگر این کار را بکنید که خوب است ولی انتظار من این است که لاقل تخریب گر نباشید.*

؟


اين فرشتگان معصوم همان دانش آموزاني هستند كه بر اثر آتش گرفتن بخاري مدرسه به اين شكل در آمده اند




Tuesday, June 3, 2008

تحصن دانشجویان دانشگاه تربیت معلم وارد سومین روز خود شده است، دانشجویان معترض به شدت تحت فشار مدیریت دانشگاه و نیروهای امنیتی مستقر در خارج دانشگاه قرار دارند




Monday, June 2, 2008


شرح وضعيت نگران کننده ي سخنگوي برون مرزي مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران

به نام آزادي

بدينوسيله به اطلاع افکار عمومي ميرسانيم ، احمد باطبي عضو کادر مرکزي مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران و از شناخته شده ترين چهرهاي جنبش دانشجويي و زندانيان سياسي در سه دهه اخير حکومت جمهوري اسلامي در پي اقدامات جديد و تهديدات روزافزون دستگاه امنيتي جمهوري اسلامي در فروردين ماه سال جاري با پايان يافتن مرخصي استعلاجي خود و در آستانه بازگشت به زندان جهت ادامه حکم 15 سال زندان خود ناچار به خروج از ايران گرديد.

بر پايه گزارشات دريافتي ، وزارت اطلاعات دست به اقدامات گسترده اي جهت يافتن نامبرده و جلوگيري از خروج ايشان از کشور زد . اين تلاشها اعم از تحت فشار قراردادن بستگان ، دوستان و همراهان نامبرده جهت افشاي موقعيت مکاني وي و همينطور اعزام نيروهاي امنيتي به مناطق مرزي و مورد گمان که احمال تردد وي در آنجا وجود داشت و تعقيب و گريز تا عمق خاک کشور همسايه باعث نگراني اين مجموعه نسبت به سلامتي و شرايط اين عضو ارشد خود گرديد .

عليرغم خروج احمد باطبي از مرزهاي رسمي کشور ايران اين مجموعه گزارشاتي از تداوم تهديدات بالقوه دولت ايران بر عليه اين فعال مدني در اختيار دارد . مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران ، در سايه موقعيت آسيب پذير اين قرباني نقض حقوق بشر در ايران ، نسبت به هرگونه اقدام دستگاه امنيتي جمهوري اسلامي براي در خطر قراردادن جان و سلامت جسمي و رواني وي و يا اطرافيان وي عميقاً ابراز نگراني مينمايد و خواهان ورود تشکلات بين المللي مدافع حقوق بشر به موضوع براي نجات وي از خطر ميباشد.

اين فعال سرشناس حقوق بشري در قالب عضويت در کادر مرکزي اين مجموعه موفق به ايفاي نقش ارزنده اي در دفاع بدون تبعيض از قربانيان نقض حقوق بشر در ايران گرديد و اينک نيز علاوه بر عضويت در کادر مرکزي - راهبري مجموعه ، در نقش سخنگوي برون مرزي مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران به مبارزات خود بر عليه نقض حقوق بشر ادامه خواهد داد. متعاقباً آخرين وضعيت وي طي اطلاعيه هاي آتي به اطلاع افکار عمومي خواهد رسيد

Sunday, June 1, 2008


یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت.





.. یادت اشک می شود روی گونه هایم