گفت و گو ندارد که بی من دنیا چیزی کم ندارد .چه خسته ام و چه هوس کرده ام دوستی ، رفیقی و حتی دورتر ، آشنایی زنگ بزند و دعوتم کند به یک کافه . می فهمید که ؟ یک جای تازه تر . شب که آمدم از در بیمارستان بیرون ، چشمم افتاد به صندلی های توی پیاده رو و آدم هایی که سر خوشانه می خندید ند و می نوشیدند .
کافه ی کوچکی هست یک کم پایین تر که دنج و دلچسب است . بعد دلم یک دفعه هوای کافه گدو می کند. باور نمی کنم هیچ کس نیست که حالم را بپرسد . دلم کافه رفتن ، از هر دری گفتن ، خندیدن می خواهد ... همیشه آدم ها را وصل هم کردم . هی زنگ زدم حالشان را پرسیدم ، وقت حال نداری گوش بودم برای شان و وقت خوشحالی ، خنده . یک هو کم آوردم . هوس کردم یکی من را وصل دنیا کند و کافه هایش و خنده هایش . دلم خواست نه من ، یکی به من این بار زنگ بزند بگوید دلم برایت تنگ شده رفیق جان ! بگوید کجایی که هیچ خبری نیست ازت . بگوید بیا پایین برویم کوچه گردی ، شب گردی ، ول گردی . بگوید بی تو دنیا چیزی کم دارد ... گفت و گو ندارد که بی من دنیا ، دنیای هیچ کس چیزی کم ندارد اما دلم خواست . همین جوری ... کمی دلتنگم. خوابم می آید .
.شب تان خوش