نشریه گل سرخ ترانه- یاران ایرج جنتی عطایی

نشریه گل سرخ ترانه- یاران ایرج جنتی عطایی
نشریه گل سرخ ترانه- یاران ایرج جنتی عطایی

نشریه ی خلاف جریان

نشریه ی خلاف جریان
نشریه ی خلاف جریان

Sunday, May 30, 2010



من با آغوش باز پذیرای این تبعید شده ام . نمی گویم احساس پیر شدگی نمی کنم . اما تن ندادم به چیزی که تو اسمش زا گذاشته ای سرنوشت و این خودش دلگرمی بزرگیه. این را همین جوری که درخت ها و کوه ها ، همین جور که خط های سفید کنار جاده و تیر ها بلند برق دور می شوند می فهمم . وقتی دلم برایت تنگ تر از همیشه است . وقتی کمتر از همیشه هستی ...

Friday, May 28, 2010




سیاست / قانون
مصاحبه با مادر مجید توکلی
شهرزاد نیوز
شیدا جهان بین, ٨ خرداد ١٣٨٩

مجید توکلی در 16 آذر 1388 در یک سخنرانی که در دانشگاه امیرکبیر انجام داد به نقد مسئولین رده بالای حاکمیت، از جمله خامنه‌ای پرداخت. او همان روز پس از خروج از دانشگاه دستگیر شد و یک روز پس از دستگیری اش تصویری از وی با پوشش زنانه در خبرگزاری فارس منتشر گشت. این خبرگزاری مدعی شد که او با لباس زنانه قصد فرار داشته است.

http://www.1oo1nights.org/index.php?page=2&articleId=2281


Saturday, May 22, 2010

بالماسکه روز جهانی کارگر / با صرف شامپاین / شب شعرهای جنده روشنفکرانه / خمیازه های هیستریکِ پس بالاخره "چه باید کرد" / از نورچشم های عزیز بعداً پذیرایی میشود / من / بیخوابی / کلونازپام های تقلبی / کارگران تقلبی / کنسرو انقلاب / کمپوت آگاهی طبقاتی / . . . و علی که هنوز هنوز هنوز در زندان در زندان در زندان است



با گذشت ۱۰۰ روز از بازداشت علی اکبر عجمی، فعال دانشجویی وی همچنان در بازداشت و در بند ۳۵۰ زندان اوین به سر می‌برد.

به گزارش منابع آگاه، این دانشجوی رشته حقوق دانشگاه تهران، پس از بازداشت در بهمن‌ماه سال گذشته در سبزوار، به زندان اوین منتقل شد و هم اکنون در بند ۳۵۰ در بلاتکلیفی به سر می‌برد.

علی اکبر عجمی، عضو دانشجویان آزادی‌خواه و برابری‌طلب و سردبیر نشریه دانشجویی دنیای بهتر در روز ۲۱ بهمن‌ماه بازداشت شد و تاکنون هیچ‌گونه اطلاعی از وضعیت پرونده و اتهامات وی در دسترس نیست.

Monday, May 17, 2010



همین جوری ریخت و پاش است تمام زندگی ام و انگار نه انگار.
حالا بریده از تمام کافه ها ،
شیر نسکافه ها ،
یاد ها ... خاطره ها ...
... باید رفت ،
فراری از ازدحام این همه آدم و شلوغی
...ه

تنها باید چشم هایت را به روی همه شان ببندی و
راهت را بگیری و بروی

فردا چه رنگیه؟

فقط مردمانی که آینده ای ندارند از گذشته هراس دارند. ما به امید آیندگان زنده ایم. کودکانی که دنیای بدون طبقه ما را خواهند ساخت.ه



Thursday, May 13, 2010

قابل توجه لیبرال های وطنی:
اکبر گنجی، استاد لیبرال های ایران: امروز به سود ما نیست جمهوری اسلامی سرنگون شود

Wednesday, May 5, 2010


با اين که برف آمده و پستچي ها جورابشان را وصله مي زنند اما امروز نامه ی آنابل رسيد که نوشته بود خانم لرز کرده و از بوي ماهي بدش مي آيد . هي بي هوا راه مي رود و چيزهاي بي معني پچ پچه مي کند با خودش . مي خواهد موهايش را کوتاه کند. يک گل خشک هم گذاشته بود توي پاکت کاغذ عطري . حالا گيرم که جاده را برف بسته باشد و نامه برها هم کنار پيت حلبي شان آتش روشن کرده باشند باز اما مي شود موسيقي فرستاد . اما کجا بنويسم ؟ راستي هنوز آن دامن سرخ کوتاهت را داري ؟

___________

آره . من وقتی پریود می شوم به دنیا و آدم هایش که هیچ ، به تو هم شک می کنم .
و حرف که می زنی ، فکر می کنم توهمات من است یا تو ، حالا ، همین حالا نشسته ای روی سنگ ها ؟
و این حرکت لبهایت نیست تنها .
این صدا مال توست . صدای کلفت خسته ای که سیگار یا نمی دانم این همه کار و خوابی که نکردی ، قشنگش کرده .
آره . شک می کنم و فکر می کنم خواب دیدم این لحظه را قبلا . که می گویی به آن می گویند دژوو ...
و حالا که دراز کشیده ام روی تخت و با یک ذره نوری که مصرانه می خواهد بیاید داخل از کنار پرده ، دارم می نویسم ، فکر می کنم خواب دیدم که گفتی ؟ یا اصلا تو گفتی یا یکی دیگر ؟ و ما رفتیم آن بالا ؟ و آن سنگ ها را کشیدیم ؟
و اصرار کردی که باید کوه را بکشم . و من نپرسیدم که کوه را می خواهی چه کنی ؟
و بیخودی اصرار داشتی تا همهء آدم ها را و سنگریزهء کوه ها را و زلالی آب را اسیر ورق های کاهیت کنی .
و عکس ها برایت مسخره بودند و فقط می خواستی بکشی . با دست های خودت . اغراق شده ، کج و کوله که فقط می توانست زاییدهء ذهن یک بیمار باشد . این را من نگفتم . دنا گفت . من خندیدم . دنا چه می دانست دیگر دورهء رئال گذشته و رنگ های پر شور امپرسیونیست ها هم چندان دندان گیر نیست . اصلا نقاشی چه می فهمید ؟ می توانست تا آخر دنیا عاشق ونگوگ باشد . ذهنش اصول داشت و همه چیز سر جای خودش بود . اتفاق را نمی فهمید . می توانست یک رساله ی کامل از ونگوگ بگوید و تمام خط خطی های دنیا را ، بی آن که حواسش باشد با آن سمت ذهنش که فقط ونگوگ را قبول داشت ، بگذارد زیر ذره بین و بگوید : این ها زاییده ی یک ذهن بیمار است ... و من خندیدم . از آن خنده های بلند از سر خوشی .
که هیچ کس نمی فهمید این که کشیدی کوه است . گیرم کوچکترین ذرهء آن کوه بلند قله اش پر برف . اما کوه بود و من همین جوری میان خنده هایم گفتم : وای ! دنا! من قبلا اینو دیدم . این لحظه رو ... و بیشتر خندیدم و گفتم : بهش می گن دژوو ...

Sunday, May 2, 2010



یک جایی پدر جرج در « دختر پرتغالی » می نویسد ؛ « سعی کن به خاطر بیاوری ، آن وقت می بینی که همه چیز یک جایی در درونت وجود دارد ! »
من اغلب که تنها می شوم ، قبلش بگویم این موضوع زیاد تکرار می شود و هیچ ربطی به فیزیک آدم ندارد . درون آدم تنها می شود .
من اغلب که تنها می شوم ، شب ها که خوابم نمی برد و چراغ ها خاموشند و دارم غلت می زنم تا خواب بیاید سراغم ، این بازی را انجام می دهم . سعی می کنم خیلی دور ها را به خاطر بیاورم . بعد جزئیات دلپذیری به یادم می آید که هیجانزده ام می کند . مثلا یادم می آید یک تاپ آبی پوشیده ام با یک دامن آبی تر . توی حیاط خاک بازی می کنیم با شراره. دختر دوست مامان توی روروئک قرمز ر نگی نشسته و یک کلاه لبه دار زرد و سفید به سر دارد و سعی می کند ما را متوجه خودش کند و ما هیچ نگاهش نمی کنیم . آفتاب هم می تابد و باد تکان می دهد شاخه های گیلاس را . یاد آوری تمام این ها به خودی خود قشنگ است ، اما ما هم مثل جرج از این صحنه عکس داریم و من همیشه نگران بودم نکند تخیلم از روی عکس این خاطره را ساخته باشد .
با این همه توی بی خوابی های دیشبم اتفاق خوبی افتاد . این قسمتش را یادم نبود که تازه ذهنم پیداش کرد ؛ مامان هم سرش گرم گل ها بود و زیر لب می خواند .
حالا که حضور مامان را دیده ام ، احساس دلنشین تری دارم . دیگر خوب می دانم ، جایی در درونم ، دختر کوچولوی چهار ساله ای هست که دارد خاک بازی می کند ، همین جور که باد می پیچد لای موهاش و صدای آواز می آید ، حتی اگر هیچ عکسی آن لحظه را و آن آواز را جاودانه نکرده باشد .