
من با آغوش باز پذیرای این تبعید شده ام . نمی گویم احساس پیر شدگی نمی کنم . اما تن ندادم به چیزی که تو اسمش زا گذاشته ای سرنوشت و این خودش دلگرمی بزرگیه. این را همین جوری که درخت ها و کوه ها ، همین جور که خط های سفید کنار جاده و تیر ها بلند برق دور می شوند می فهمم . وقتی دلم برایت تنگ تر از همیشه است . وقتی کمتر از همیشه هستی ...