Wednesday, July 14, 2010
یک بعداز ظهر هایی دیگر راه رفتنم هم نمی آید می ایستم کنار پیاده رو یک جوری که تنه ی عابرها نخورد به تنه ام فکر می کنم دارم بد می شوم عبوس وبد اخلاق غر هم زیاد می زنم دیگر حوصله ام ندارم غصه هم زیاد می خورم هر چند کاریش نمی شود کردغصه را باید خوردباید بلعید قورتش داد قلوپ و غر را هم باید زد باید ؟ دوباره ...راه می افتم پیاده رو را راست می گیرم می آیم بالا . تند و تند همین جور که تنه ام می خورد به تنه ی عابران
Tuesday, July 13, 2010
چشمامو باز کردم و احساس کردم یک دردی منو مچاله کرده. گیج بین خواب و درد احساس کردم دلم می خواد اشک بریزم. اولین قطره اشک اولین ضربه ی کاری درد هم بود،نمی دونستم برای درد کشنده ای که منو مرگ خواه کرده بود اشک می ریختم یا برای تویی که برای همیشه باهات بدرود گفتم .تصویرت توی قاب عکس و سوزنی که دکتر به بازوم فرو می کرد هم زمان ...باهم تصویر مرگ رو برام می ساختن دکتر قبل از رفتن گفت:این درد عصبیه ولی تو بیشتر بی آرزو به نظر میای.
Subscribe to:
Posts (Atom)